آقای مهدی شاه محمدی(شهید صفدر جعفری) فارس شهر داراب - مدرسه مهدیه
پرده نگار پاورپوینت
دریافت
حجم: 23.5 مگابایت
آقای مهدی شاه محمدی(شهید صفدر جعفری) فارس شهر داراب - مدرسه مهدیه
پرده نگار پاورپوینت
دریافت
حجم: 23.5 مگابایت
با الهام از زندگی شهید صفدر جعفری
بوی یاس و شکوفه های بهاری در آسمان می پیچید. در را که بازکرد دید، دستش را گذاشته زیر چانه اش. احساس کرد نگاهش انگشتان پایش را به زنجیر بسته است. خیزی برداشت و خودش را به کناری کشاند. اما باز هم نگاهش بود و نقطه ی قبلی.
آرام در را بست. ضربه ای به در زد. ولی جوابی نشنید. با خودش گفت: این بار دفعه ی آخر است. اگر جواب نداد برمی گردم.
تردید داشت. مطمئن نبود دستش به در رسیده است یا نه که صدای آرامی گفت: بفرما.
در را بازکرد. نگاهش را بالا آورد. می خواست مثل همیشه بنشیند و سرِ صحبت را بازکند تا شاید بتواند حرفی از زیر زبانش بکشد اما. . . نگاهش خیس بود و چشمانش سرخ. نمی دانست بنشیند یا برود. قدمی به عقب گذاشت. دستش را به چارچوب در گرفت. با خودش گفت: فرصت مناسبی نیست. باشد یک روز دیگر.
یک پایش داخل اتاق بود و پای دیگرش مردد. گفت: سلامٌ علیکم کاری داشتی؟ می خواستی برگردی.
خنده ای خشک و کم رنگ ترغیبش کرد. گفت: مثل این که حوصله نداری.
جواب داد: فکرکردم آماده ای از من جواب بگیری.
می خواست جوابش را بدهد. برقی از خوشحالی در چشمانش دوید. از ته دل خندید. نمی دانست چه باید بکند! چشم هایش را بست و فریاد زد: آخ جون. بالاخره جواب را از تو گرفتم.
وقتی به خودش آمد کنارش نشسته بود. مات و مبهوت نگاهش می کرد. فهمید که زیاده روی کرده است. سرش را به زیر انداخت و گفت: باید به من حق بدهی. مدت هاست منتظر چنین لحظه ای هستم.
به خودش که آمد، بالای سرش بود. مثل همیشه نگاهش به زیر بود. ضجه زد. ناله کرد. همیشه می گفت: نه خوشحالی ات را فهمیدم، نه ناراحتی ات را. آن شب قول داد به فکرش باشد.
با خودش گفت: نه هیچ وقت من پشت سرش راه نمی روم. لباس سفید دامادی که بپوشد هم قدمش می شوم.
خندید و گفت: می خواهی خواهر شوهری کنی. ولی خدا می داند که اصلاً صحبت این حرف ها نبود.
بالاخره موافقت کرد. دسته گل را به دستش داد و جعبه شیرینی را گرفت و در دلش غوغایی برپا شد. نگاهش کرد. مثل همیشه آرام بود. داخل اتاق نشسته بود. سایه ای از پشت شیشه ی هال آرام آرام نزدیک شد. همه داخل اتاق بودند. مادر و پدرِ لاله و برادر بزرگش. فقط جای لاله خالی بود. گفت: حتماً خودش است. گفته بود پدرش خیلی سخت گیر است.
قلبش می خواست از سینه بیرون بیاید. پدر لاله گفت: از نظر بنده مشکلی نیست. ماشاء الله آقا صفدر آدم خانواده دوست و با خدایی است.
غرور سراپایش را فراگرفت. احساس رضایت کرد. نگاهی به مادرش کرد و گفت: پس لاله جان بیاید تا همدیگر را ببینند.
پدر دختر گفت: اما خانم زارع! شما مادرآقا صفدر هستید. باید همه چیز را رُک و پوست کنده به شما و خانواده ی محترم تان بگویم. راستش برای این وصلت من چندتا شرط دارم. اول این که آقا صفدر جبهه و جنگ را بگذارد کنار، دوم این که . . . .
صفدر از جایش بلند شد. چهره اش سرخ شده بود. رو به پدر لاله کرد و گفت: ببخشید پدر جان! با اجازه ی شما. . . بقیه ی شرایط را نگویید. چون با شرط اول شما نمی توانم کنار بیایم.
سایه ی دختر از پشت شیشه محو شد. . . .
آن روز روستای کردخیل در نظر صفدر طور دیگری بود. مادرش پشت سر صفدر به آهستگی قدم برمی داشت و نگاهش به طرف پسرش بود که به دوردست ها چشم دوخته بود.
ـ ناراحت نباش پسرم. خدا خودش می داند که من تلاشم را کردم. شاید جایی باشد که با جبهه رفتنت موافقت کنند.
صفدر خندید و گفت:
دیر نمی شود مادر! دیر نمی شود. . . .
***
ساعت شش صبح بود. هوا داشت روشن می شد. صفدر جعفری برای سرکشی بچه ها سنگر به سنگر می رفت و احوال بچه ها را می پرسید. به آخـرین سنگـر که رسید اسلحه اش را زمین گذاشت. بعد ازخوش و بش با
بچه ها متوجه شد به اندازه ی 20 قدم آن طرف تر، هم سنگر دیگری هست.
به طرف سنگر رفت تا از بچه های آن جا هم حال و احوالی بپرسد. نزدیک-تر که شد، لوله ی تیربارشان را دید که به طرف آسمان است. قنداق تیربار روی زمین قرار داشت. بالای سنگر که رسید، دید سه نفر نشسته اند. دوتا از آن ها پشت به صفدر داشتند و سومی رویش به او بود. هر سه نفر سرهای شان پایین بود و کلاه مشکی روی سرشان کشیده بودند.
روز قبل بچه ها از این کارها زیاد کرده بودند و کلاه های عراقی ها را روی سرشان می گذاشتند. صفدر فکرکرد از بچه های خودی هستند. با خنده پرسید: خب بچه ها شما چطورید؟
آن دوتا که پشت شان به او بود، برگشتند عقب. آن یکی هم که سرش پایین بود، سرش را بالا گرفت. هر سه نفر با هم به عربی حرف زدند. صفدر چند ثانیه خشکش زد، بعد به خودش آمد و متوجه شد که اسلحه اش همراهش نیست. برای نارنجک، جیب هایش را گشت، اماچیزی پیدا نکرد.
یکی از عراقی ها بلند شد و تیربار را به سمت صفدر چرخاند. صفدر فرصت نکرد بچه ها را خبر کند. قبل از آن که دست عراقی روی ماشه تیربار برود خودش را روی شیب آن طرف سنگر پرت کرد و به سمت پایین غلت خورد. آنقدر غلت خورد تا به تپه رسید. همان جا ایست کرد.
از بس غلت خورده بود در تمام بدنش احساس ضعف می کرد. یک دفعه دید چیزی خورد به شانه اش. فهمید نارنجک است. چون صدای انفجار نارنجک ها را پشت سر هم می شنید. فکر کرد اگر منفجر بشود چیزی از او باقی نمی ماند. سریع نارنجک صورتی رنگ را برداشت. به طرف بالا پرت کرد. همین که پرت کرد منفجر شد.
بچه ها با شنیدن سر و صدا بیرون ریختند و به طرف آن سه نفر عراقی هجوم بردند. صفدر دستش کمی مجروح شد. به طرف نزدیک ترین تخته سنگ رفت و نشست. یکی از بچه ها که پزشک یار بود، سراغ صفدر جعفری آمد:
ـ نیاز به پانسمان داری.
پزشک یار تعدادی باند و گاز روی دست مجروح صفدر گذاشت و آن را با بند پوتین بست. باید به پیش رَوی ادامه می دادند. موقعیت طوری بود که تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زمانی ارزش پیدا می کرد که می توانستند ارتفاع 1100 کلّه قندی را که مشرف به این ارتفاعات بود، باز پس بگیرند.
دشمن روی ارتفاع 1100 مستقر بود و خطر جدی بود. شب شده بود. از مجروح شدن دست صفدر دوازده ساعت می گذشت. خون ریزی و درد را بدون آن که کسی متوجه بشود، تحمل کرد.
رنگش به شدت پریده بود. بی سیم چی، دنبالش می گشت. وقتی پیدایش کرد، متوجه شد حالش زیاد خوب نیست. پرسید:
ـ طوری شده؟
صفدر آرام جواب داد:
ـ نه، مسئله ای نیست.
بی سیم چی قانع نشد. متوجه دست مجروحش شد. این بار بدون آن که چیزی بگوید جلو رفت تا دست صفدر را ببیند. پانسمان دستش دیگر سفید نبود. پارچه ای قرمز رنگ بود که از آن خون می چکید.
ـ ای بابا! دستت داغون شده!
ـ نه، ظاهراً سعادت نداشتیم.
ـ دو نفر از بچه ها را می فرستم شما را تخلیه کنند تا برگردید عقب.
ـ عقب برای چی؟
ـ برای درمان.
ـ درمان چی مومن؟! من عقب برو نیستم. بچه ها این جا تنها هستند. . . .
هر چند روز یک بار یک گروه معبرزن برای جمع آوری مین و انفجارات به طرف خط می رفتند و بعد از انجام مأموریت دوباره به مقر برمی گشتند.
صفدر با بچه های تخریب مشغول خواندن زیارت عاشورا شد.
منصور به طرف آن ها آمد و گفت:
ـ چرا نشسته اید؟ عراقی ها پاتک زدند و از خط عبورکردند.
بچه ها جَلدی از جای شان بلند شدند و حرکت کردند. با دستور فرمانده ی تخریب، گروه انفجارات دست به کار شد و مواد منفجره را برداشت؛ یک گروه هفت نفره. در بین راه تعدادی از بچه های اطلاعات هم به آن ها پیوستند و حدود بیست و پنج نفر شدند. هر کس آن ها را می دید می گفت: جلو نرید که عراقی ها با تانک های شان حمله کردند. اما آن ها به حرکت شان ادامه می-دادند.
به نزدیکی خط رسیدند. صدای انفجار خمپاره و توپ و آرپی جی و مسلسل دوشکا و تیربار با بوی باروت و آتش سوزی خودروها فضا را پُر کرد. حدود 30 متر با خط فاصله داشتند. چند نفر از بچه ها دوباره به عقب برگشتند و چند نفر هم شهید شدند.
تپه ی خاکی به ارتفاع محدود 50 سانتی متر، توجه شان را جلب کرد. آن-جا پناه گرفتند تا از شلیک مستقیم تیربارهای دشمن در امان باشند. با وجود به پاتک عراقی ها، آتش توپخانه ی خودی موانع آن ها را هم زیر هدف خود گرفته بود. خاک ریز نیروهای خودی حدود 50 متر پشت سرشان قرار داشت و خاک ریز دشمن30 متر جلوتر وآن ها وسط این دو خاک ریز در منطقه ای تقریباً صاف، پشت یک تپه نیم متری نشسته بودند. تعدادشان که هر کدام مواد منفجره، پودر آذر و 34 فتیله و چاشنی همراه شان بود، شش نفر می شد مِنهای یک بی سیم چی که همراه شان بود.
سه تا از بچه ها در یک لحظه با هماهنگی هم به سمت خاک ریز خودی شروع به دویدن کردند. تیربارچی عراقی بلافاصله آن ها را زیر آتش گرفت ولی هر سه نفر خودشان را به هر زحمتی پشت خاک ریز رساندند. گلوله به پوتین های بچه هایی که به طرف خاک ریز خودی دویده بودند، خورده بود.
منصور مسؤل گروه و صفدر جعفری و بی سیم چی و یکی دیگر از بچه ها ماندند. بی سیم چی کمی عقب تر، از آن ها نشسته بود و در تیر رس عراقی ها قرار داشت. صفدر رو به بی سیم چی کرد و گفت:
ـ سینه خیز بیا سمت ما تا دیده نشوی.
کاوه ی بی سیم چی کمی حرکت کرد و نیم خیز به سمت آن ها آمد. صفدر دستش را دراز کرد تا کمکش کند. در یک لحظه تیربارچی عراقی متوجه شد و بلند شد و به سمت آن ها شلیک کرد. با شلیک تیربارچی، صفدر سوزش عجیبی در دست هایش احساس کرد. فریاد زد: یازهرا . . . !!!
با اصابت گلوله به دست صفدر، بی سیم چی فریادی کشید و روی دو تا زانوهایش بلند شد و دست هایش را بازکرد. به نقطه ای در افق خیره شد و در حالی که خون از گلویش فواره می زد با پیشانی به روی زمین افتاد و پس از لحظاتی به شهادت رسید.
گلوله ای که به دست صفدر خورده بود، بعد از اصابت به استخـوان از طرف دیگر دستش خارج شد و به گلوی کاوه نشست.
لحظاتی گذشت. صفدر بلافاصله پیشانی بند یا زهرا را از پیشانیش بازکرد و به دستش بست تا جلوی خون ریزی را بگیرد. منصور رو به احدی کرد و گفت:
ـ مواد منفجره را تا می توانی از ما دور کن که با گلوله باران عراقی ها منفجر نشود.
صفدر کوله ی بی سیم را از پشت جسد کاوه بازکرد و بی سیم را که روشن بود، کنارش گذاشت. دفترچه کد و رمز عملیات را از جیب بادگیرش درآورد و با استفاده از رمز داخل دفترچه، موقعیت شان را به فرمانده ی تخریب اطلاع داد.
فرمانده ی تخریب گفت:
ـ از جای تان حرکت نکنید تا نیروهای کمکی برسند.
منصور تند تند دعا می خواند. صفدر در این لحظه متوجه شد تیربارچی عراقی می خواهد جلوتر بیاید. دو راه بیشتر نداشتند؛ یا باید اسیر می شدند و یا درگیر.
منصور رو به صفدر کرد و گفت:
ـ دیگه برای آمدن نیروهای کمکی دیر شده. صفدر چاشنی ها و دفترچه ی کد و رمز عملیات را داخل چاله ای مخفی کن تا به دست عراقی ها نیافتد. احدی! تو هم نارنجک ها را آماده داشته باش و به محض این که گفتم، پرتاب کن!
لحظات به کندی می گذشت. از حجم آتش شدید دشمن و آتش خودی که اطراف شان را می شکافت، امید زنده ماندن برای شان نبود.
صفدر گفت:
ـ شاید تاریکی هوا می توانست موضع مان را تغییر بدهد.
منصور نگاهی به ساعتش کرد. شیشه ی ساعت شکسته شده بود اما عقربه ها سه بعد از ظهر را نشان می داد. تانک های عراقی به سمت آن ها نزدیک تر شدند. صفدر صدای شنی های شان را به وضوح می شنید.
از جایی که تیربارچی عراقی موضع گرفته بود، صدای گلوله بلند شد.
ـ صفدر آماده باش که عراقی ها به ما رسیدند.
دست های صفدر خون ریزی داشت. اسلحه اش را آماده ی تیراندازی کرد. لحظات نفس گیر و کند سپری می شد. در یک لحظه صدای آخِ احدی را شنیدند. گلوله به سینه اش خورد و به شهادت رسید.
صفدر نگاهی به احدی انداخت. دوباره سرش را به طرف تانک ها و تک تیراندازهای عراقی گرفت. سرش گیج می رفت و رنگش مثل گچ سفید شده بود. خون زیادی از دستش رفته بود.
منصور به طرف تک تیرانداز شلیک کرد. تانک عراقی به فاصله ی پنج متری آن ها رسیده بود. صفدر در حالی که نیم خیز شده بود شروع به تیراندازی کرد.
از فاصله ی چند متر پشت سرِ تانک عراقی صدای سوتِ فرود یک خمپاره شنیده شد.
خمپاره در ده متری آن ها فرود آمد. صفدر برای یک لحظه سوزش شدیدی در قفسه ی سینه اش احساس کرد. اسلحه از دستش روی زمین افتاد. دولا شد و برگشت و با شکم روی زمین افتاد. چشم هایش را به زحمت بازکرد. یک تیر به وسط پیشانی منصور خورده بود. منصور چشم هایش باز بود و لبخند کم-رنگی روی لب هایش نشسته بود.
صدای شنی های تانک عراقی به فاصله ی بسیار نزدیک شنیده می شد.
ترکش خمپاره درست به وسط سینه ی صفدر اصابت کرده بود. نفسش بالا نمی آمد.
صدای انفجار مهیب تانک عراقی، باعث خوشحالی صفدر شد. از فاصله ای نه چندان دور صدای الله اکبر و یا فاطمه الزهرای نیروهای خودی به گوش می رسید. صفدر سنگینی زیادی روی پلک هایش احساس کرد. سعی کرد نیم خیز بشود. ولی نتوانست. برای یک لحظه خودش را توی لباس دامادی دید! کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود. مادرش برای دامادی او کولک و اسپند دود کرده بود. پشت سرش قدم بر می داشت و صلوات می فرستاد. دود اسپند فضا را گرفته بود. صفدر لبخندی روی لب هایش نشسته بود. لاله، صورتش زیر چادر سفید عروسی پنهان بود. صفدر نگاهش به مادر افتاد. مادر از خوشحالی بغض کرده بود و اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. مادر لاله، از توی نایلون نبات، روی سر آنها نُقل می ریخت. یک نفر به طرفش آمد و شاخه گلی به او داد. صفدر گل را از دستش گرفت. خواست نگاهش کند. اما، آن یک نفر رفته بود ... دود اسپند همه جا را گرفته بود. لحظه ای بعد پلک هایش را به آرامی روی هم گذاشت.
نویسنده: محمد طالبی